سهراب سپهری بیشک یکی از سرشناسترین شاعران معاصر ایران است. او نه تنها شاعر، بلکه نقاشی چیرهدست نیر بود. سهراب سپهری ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ در شهر کاشان دیده به جهان گشود.
سهراب سپهری در کتاب «هنوز در سفرم» که مجموعهای از اشعار و دستنوشتههای منتشر نشدهی سپهری است که توسط خواهر او،پریدخت سپهری گردآوری شده است در مورد تاریخ تولد خود چنین میگوید: “من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (۶ اکتبر) بهدنیا آمدهام. درست سر ساعت ۱۲. مادرم صدای اذان را میشنیده است. در قم زیاد نماندهایم. به گلپایگان و خوانسار رفتهایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکی رنگینی داشتهام” سهراب فرزند اسدالله و ماهجبین بود که هر دو اهل هنر و شعر بودند. سهراب سپهری پدرش را اینگونه معرفی میکند: «کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت.خوشخط بود؛ تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. (هنوز در سفرم ص۱۰) پدربزگش، میرزا نصراللهخان سپهری، رئیس تلگرافخانهی کاشان بود. سهراب، دورهی ابتدایی را در دبستان خیام کاشان در خردادماه ۱۳۱۹ به پایان رساند و دورهی متوسطه را در دبیرستان پهلوی کاشان سپری کرد و پس از فارغالتحصیلی در خرداد ۱۳۲۲ و پس از به پایان رساندن دورهی دوسالهی دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام اداره ی فرهنگ کاشان درآمد. سپهری در توصیف مدرسه در کتاب «اتاق آبی» چنین میگوید: «مدرسه، خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسکهای مرا رنجانده بود. روز ورودم، یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب… از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه میشد.» (ص۳۳) سپهری در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت کرد و دیپلم دورهی دبیرستان خود را دریافت کرد و به تهران آمد و در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شد و در زمان تحصیل به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد اما پس از ۸ ماه استعفا داد. سهراب سپهری اولین مجموعهی شعر نیمایی خود را در سال ۱۳۳۲ منتشر کرد که «مرگ رنگ» نام داشت: «در این شکست رنگ/ از هم گسسته رشتهی هر آهنگ./ تنها صدای مرغک بیباک / گوش سکوت ساده میآراید/ با گوشوار پژواک.

سهراب پیش از شعر، نقاشی میکشید. در سال ۱۳۲۷، زمانی که سهراب در تپههای اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، با منصور شیبانی که دانشجوی نقاشی دانشکدهی هنرهای زیبا بود آشنا میشود که این برخورد موجب دگرگونی سهراب شد. خود در اینباره در «هنوز در سفرم» چنین میگوید: «آنروز شیبانی چیزها گفت. از هنر حرفها زد. ونگوک را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هر چه میشنیدم تازه بود و هر چه میدیدم غرابت داشت. شب که به خانه برمیگشتم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم.» سهراب سپهری در سال ۱۳۳۲ دورهی نقاشی دانشکدهی هنرهای زیبا را به پایان میرساند و مدرک لیسانس دریافت میکند و ازمحمدرضا شاه مدال درجهی اول فرهنگ دریافت میکند: «در کاخ مرمر شاه از او پرسید: به نظر شما نقاشیهای این اتاق خوب است؟ سهراب جواب داد: خیر قربان و شاه زیر لب گفت خودم حدس میزدم.» (مرغ مهاجر ص ۶۷) در سال ۱۳۳۲ سهراب در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت کرد و همچنین دومین مجموعهی شعر خود را با نام «زندگی خوابها» به انتشار رساند.

در سال ۱۳۳۳، سپهری در ادارهی کل هنرهای زیبا و در قسمت موزهها مشغول به کار شد و در هنرستانهای هنرهای زیبا به تدریس پرداخت. سپهری مدتی در ژاپن زندگی کرد و «حکاکی روی چوب» را آموخت. سهراب به فرهنگ مشرقزمین علاقهی ویژهای داشت و از اینرو سفرهایی نیز به هندوستان و افغانستان و پاکستان و چنین و ژاپن داشت. او به اشعار چین و ژاپن نیز علاقهمند شد و ترجمههایی نیز از شعرهای کهن چنین و ژاپن انجام داد که در نشریاتی مانند «مجلهی سخن» به چاپ رسید. سپهری در مردادماه ۱۳۳۶ از راه زمینی به اروپا سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. او در مدرسهی هنرهای زیبای پاریس و در رشتهی لیتوگرافی ثبتنام کرد. او در زمان تحصیل، بورس تحصیلیاش قطع میشود که برای بیشتر ماندن در فرانسه و ادامهی نقاشی مجبور میشود که به کارگری رو بیاورد. سهراب سپهری در سال ۱۳۳۹ در دومین بیینال تهران شرکت میکند که موفق به دریافت جایزهی اول هنرهای زیبا میشود.

سهراب از مهرماه ۱۳۴۰ به تدریس در هنرکدهی هنرهای تزئینی تهارن میپردازد. در سال ۱۳۴۱ پدر سهراب که به بیماری فلج مبتلا بود فوت میکند. سهراب در مورد مرگ پدرش چنین میگوید: «وقتی پدرم مرد نوشتم: پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را لطیف کرده بود. فاجعه آنطرف سکه بود وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم.»

بسیاری از نقاشیهای سپهری در کشورهای مختلف جهان از جمله فرانسه و سوئیس و برزیل و … به نمایش درآمد. یکی از نقاشیهای سهراب سپهری- تابلو درخت- در حراج تهران در سال ۱۳۹۳ به قیمت یک میلیارد و هشتصدهزار تومان به فروش رسیده است.

در سال ۱۳۴۴ شعر بلند «صدای پای آب» سپهری در فصلنامهی آتش به چاپ رسید. یک سال بعد شعر بلند «مسافر» در فصلنامهی آرش منتشر شد. اشعار سهراب سپهری موافقان و مخالفان بسیاری داشت. بسیاری اشعار او را فارغ از تعهد اجتماعی و دغدغهی رنج دیگران میدانستند و از اینرو شعر او را نکوهش میکردند. احمد شاملو یکی از این مخالفان است: «باید فرصتی پیدا کنم یک بار دیگر شعرهایش را بخوانم، شاید نظرم درباره کارهایش تغییر پیدا کند. یعنی شاید بازخوانیاش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سالهای پس از کودتای ۳۲ در نظرم نامربوط جلوه میکرد، امروز به صورتی توجیه کند. سر آدمهای بیگناهی را لب جوب میبرند و من دو قدم پایینتر بایستم و توصیه کنم که: «آب را گل نکنید!» تصورم این بود که یکیمان از مرحله پرت بودیم… آن شعرها گاهی بیش از حد زیباست، فوقالعاده است… دست کم برای من فقط زیبایی کافی نیست؛ چه کنم؟ اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح میدهم شعر شیپور باشد نه لالایی؛ یعنی بیدارکننده باشد نه خوابآور.» سهراب سپهری اما در پاسخ گفته بود که «انسانی که نگران آبخوردن یک کبوتر نباشد، همان انسان به راحتی آدم میکُشد.» (هفته نامه چهلچراغ شماره ۴۹۰ سال دهم شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۱ص ۴۳)

رضا براهنی از دیگر منتقدان سپهری است: ««ما باید شاعر این دنیای آشفته بههمریخته باشیم. پشت کردن به این دنیا کار درستی نیست و متأسفانه سپهری به این دنیای آشفته پشت کرده است. در یکی از شعرهایش به نام «مسافر»، سپهری از «بادهای همواره» خواسته است که «حضورِ هیچِ ملایم» را به او نشان بدهند. ولی این جهان آنچنان به خباثت آلوده است که هرگز نمیتوان حضور هیچِ ملایم را به سپهری نشان داد… موقعی که جهان بدل به چیزی خفقانآور شده است و دو سوم دنیا گرسنه است و ملتی سادهلوح جهانی را به مسلسل بسته است، هیچِ ملایم به چه درد من و امثال من میخورد؟» شاید بتوان گفت که پاسخی که سهراب سپهری به احمد شاملو داد به شکلی بتواند پاسخ رضا براهنی و بسیاری از منتقدان او باشد. فروغ فرخزاد اما از زمرهی افرادی است که به شعر سپهری علاقهمند است و معتقد است سپهری با همه فرق دارد: «سپهری از بخش آخر کتاب «آوار آفتاب» شروع میشود و به شکل خیلی تازه و مسحورکنندهای هم شروع میشود و همینطور ادامه دارد و پیش میرود. سپهری با همه فرق دارد. دنیای فکری و حسی او برای من جالبترین دنیاهاست. او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمیکند. او از انسان و زندگی حرف میزند و به همین دلیل وسیع است. در زمینه وزن راه خودش را پیدا کرده. اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر میکرد، آنوقت میدیدید که به کجا خواهد رسید.» (منابع نقلقولها: کتابهای «راهنمای ادبیات معاصر»، نوشتهی سیروس شمیسا و «تاریخ تحلیلی شعر نو»، نوشتهی شمس لنگرودی)

سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و برای درمان به انگلستان رفت اما بیماری پیشرفت کرده بود و راه درمانی نمانده بود. او به تهران بازگشت. سهراب سپهری در عروب اول اردیبهشت ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران درگذشت و او را در مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان به خاک سپردند.
«كنار پنجره رفت
و روي صندلی نرم پارچهای
نشست:«هنوز در سفرم
خيال میكنم
در آبهای جهان قايقی است
و من – مسافر قايق – هزارها سال است
سرود زنده دريانوردهای كهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پيش میرانم.
مرا سفر به كجا میبرد؟
كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جای رسيدن و پهنكردن يک فرش
و بیخيالنشستن
و گوشدادن به
صدای شستن يک ظرف زير شير مجاور؟
و در كدام بهار
درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب بايد خورد
و در جوانی يک سايه راه بايد رفت،
همين.
كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف میرسم به يك هدهد؟
و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
…»
منبع: tavaana
No comments:
Post a Comment